شناسه خبر :
۴۰۰۴۴
تاریخ انتشار :
۱۳۹۹/۱۰/۰۷ ۱۴:۵۲
احسان زیورعالم، نویسنده و روزنامه نگار در یادداشتی نوشته است: چندی پیش بهرام بیضایی در ویدئویی 20 دقیقهای در بزرگداشت یاد شاهرخ مسکوب، برای تمام تلاشهایش در حفظ و اشاعه میراث ادبیات کهن، به انتقاد از یک جریان فکری خاص میکند. او با نام بردن از برخی چهرههای فرهنگی دهه چهل و پنجاه، رویکرد حزبی این افراد را مواجههای اشتباه با متون کهن و اسطورهای میداند. او در ابتدای سخنش با بیان آنکه شاهرخ مسکوب بهجای دشنام یا افتخار، راهی دیگری برای خوانش اساطیر برگزیده است، عملاً خطکشی مشخصی میان نگاه خود و جریان چپگرای ادبیات ترسیم میکند. با این حال، این اولین بار نیست بیضایی با جریان چپ رودرو میشود و فضا میان او و چپگرایان آشوبناک میشود. یکی از جدالهای نقدی او و چپگرایان به سال 1346 بازمیگردد، جدالی که سالها پیش در ویژهنامه «سیمیا» در باب او منتشر میشود.
پس از اجرای نمایشهای «میراث» و «ضیافت» در پاییز 1346، اولین تجربه مستقل بهرام بیضایی در کارگردانی تئاتر، نشستی با حضور سعید سلطانپور، آربی آوانسیان، سیروس طاهباز، محمود دولتآبادی، ملیکیان و شخص بیضایی برگزار میشود. نشست چندان دوستانه پیش نمیرود. از همان ابتدا سعید سلطانپور با حمله به نوع پرداخت بیضایی به مفهوم نماد – که سلطانپور سمبل میگوید -، سعی در نقدی تند و آتشین علیه متن و اجرای بیضایی دارد. از دید او نماد «حقیقتی است تاریخی و تعمیمپذیر» که بیضایی آن را کلی و بزرگ میپندارد؛ اما همین تعریف منجر به شرایطی در ابتدای جلسه میشود که سلطانپور آثار بیضایی را نه مرتبط به زمان حال و تاریخ امروز، که بازگویی یک گذشته میداند. بیضایی با نگاه سلطانپور همراه نمیشود و معتقد است وضع فعلی واجد زمینه تاریخی است.
طبقه به مثابه مرز
جدال ابتدایی در همان نقطه به مسأله طبقه بازمیگردد. سلطانپور، در مقام یک چپگرای شاخص در پی یافتن روابط طبقاتی در متن بیضایی است. او حتی میگوید «ولی اونچه مسلمه من پرسوناژها رو سمبل دیدم. با این معنی که هر پرسوناژ طبقهای رو دربرمیگیره و وقتی یک نفس تعمیمپذیر شد پس سمبله.» این حرف سلطانپور چندان با نگاه بیضایی و البته آوانسیان مترادف نیست. بیضایی به شیوه نگاه سلطانپور و بسته بودن حرفهایش انتقاد میکند، بهخصوص جایی که در مبحث پایداری و ناپایداری مفاهیم و مظهر شدنشان به یک جدال میرسند. سلطانپور در پی نفی رهبری شخصیت «چوپان» نمایشنامه بیضایی است. همه چیز کاملاً مبتنی بر نگاه فلسفی (حزبی) او پیش میرود. او تعریفی بسته از رهبری ارائه میدهد و بیضایی آگاه به این مسأله به او میگوید «مگر اینکه شما اعتقاد داشته باشید یک رهبر هیچوقت اشتباه نمیکنه یا یک قهرمان... که در اون صورت دنیا بهشت بود، یعنی تمام رهبرها تمام گلهها رو... اصلاً این چه قراردادی است؟»
جدال بیضایی و سلطانپور به جدال میان امر دراماتیک تمثیلی و امر دراماتیک سیاسی سوق مییابد. فضای موجود در گفتگو عجیب است. بسیار شبیه به یک نمایشنامه جذاب. هرچند نمیشود که کدام آنتاگونیست است و کدام پروتاگونیست؛ اما به نظرم جدال میان دو سوژه هگلی رخ میدهد. جدالی که هر طرف بر مبنای زمینه فکری خود، از گفتههایش دفاع میکند. کار بالا میگیرد و سلطانپور میگوید اجرا بد بوده، آن هم بر سر اینکه او معتقد است خون روی صحنه متعلق به یک گوسفند است و بیضایی مدعی میشود خون از آن چوپان است و این در نمایش نیز بیان شده است. اصرار عجیبی در دل این گفتگو رقم خورده است:
بیضایی: فکر نمیکنم کسی جز شما اینطور دیده باشه. چوپان قبلاً زخمی شده.
سلطانپور: کی زخمزده؟
بیضایی: خودش میگه گرگ.
سلطانپور: ولی گرگ رو نمیشناسه.
بیضایی: چطور نمیشناسه؟
سلطانپور: اگه میشناخت دهباشی رو میکشت.
بیضایی: چرا؟ دهباشی که گرگ نیست.
سلطانپور: اگه گرگ نیست چرا میخواد گله رو گردن بزنه؟
نگاه سلطانپور بهشدت کلینگرانه است. او میخواهد بیضایی بپذیرد هر تصویری از یک شخصیت اربابصفت و البته دشمن مردم، حامل معنایی طبقاتی است، هرچند او مثالی از دل تاریخ نمیآورد. در همین لحظه بیضایی سخنی به میان میآورد که 53 سال بعد تکرارش میکند. او نگاه سلطانپور را نوعی ایدئالیسم میداند که در آن حاکم همواره بد و چوپان همواره خوب بوده است. او با این نگاه مخالفت میورزد که چوپان در موقعیت طبقه رعیت دست به اشتباه نمیزند؛ چون واجد نوعی روشنگری است. بیضایی در خلال گفتههایش به مزدک اشاره میکند که اشتباه میکند و پیروانش را به تیغ شاه وقت میسپارد.
عینیت در برابر ذهنیت
جدال میان بیضایی و سلطانپور دقیقاً گواه بر دو نگاه سیاسی کاملاً متفاوت است. سلطانپور بیشک در پی نوعی هنر متعهد است که در آن به طبقه فرودست – در اینجا چوپان و مردم به مثابه گله – اهمیت اجتماعی میدهد و او را عامل پویایی سیاسی/اجتماعی میداند. هنر سیاسی سلطانپور خواهان عینیت است تا در پی آن شاید تغییر عملی صورت گیرد. در مقابل اما بیضایی حامی نوعی نگرش تعلیمی برای هنر است. او قصهگو است و تمثیل میآفریند. برای تمثیلهایش به تاریخ رجوع میکند و به قول خودش براساس واقعیت (Fact) تاریخی روایت میکند. او بهدنبال تغییر عینی نیست؛ بلکه برای او مسأله ذهنی میشود. او در پی تغییر ذهنیت است، برای همین با صراحت میگوید «نباید به قدرت اعتماد کرد.» همین و دیگر ادامه نمیدهد برای رفع این فقدان اعتماد چه باید کرد – در ادامه جلسه علت این عدمپیگیری روشن میشود. در مقابل چنین دیدگاهی سلطانپور میگوید «تماشاچی گلهاس. تماشاچی وقتی میبینه چوپان شما اینطور عمل میکنه به خودش میگه: واویلا... و فردا دیگه به هیچی اعتماد نمیکنه.»
به ادامه این گفتگو دقت کنید:
بیضایی: شما بگید چی رو اثبات میکنه.
سلطانپور: چی رو؟ به عقیده من عدمآگاهی وسیع نویسنده رو به جامعهشناسی و یک نوع دید طبقاتی.
طاهباز: فکر میکنم یه اشتباه شما در همین مسأله آخره که مطرح کردین.
نکته طاهباز دلالت بر یک موضوع دارد: تفاوت نگرش دو سوی ماجرا به مفهوم جامعه. همانجایی که سلطانپور جامعه را گله و بیضایی فردیت میداند. تنها فردیتها مدنظر سلطانپور دو شخصیت چوپان و دهباشی است که آنها نیز از منظر او نماد طبقاتی محسوب میشوند، اولی مبارز ازلی و ابدی و فرد روشنگر که میتواند رهبری گله ناآگاه را برعهده بگیرد و دومی نماد قدرت که هدفش ذبح گله است. سلطانپور میگوید نمایش بیضایی چوپان رهبر را در موقعیت یک ابله قرار داده است و او را از وظیفه تاریخیش عزل کرده است؛ در حالیکه بیضایی معتقد به فردیتی فراتر از نگاه سلطانپور است: چوپانها اشتباه میکنند وگرنه دنیا امروز بهشت بود.
شکستن یا پذیرش قراردادها
در میانه جلسه سلطانپور دیگر صحبت نمیکند و این آربی آوانسیان و ملیکیان هستند که وارد فاز نقادی میشوند؛ اما نقد آنان برخلاف شیوه نقادی سلطانپور سیاسی نیست و بهسوی فرمالیسم سوق مییابد؛ همانچیزی که شاید نگاه چپگرایانه و محتوامحور سلطانپور مانعش میشود. برای مثال آوانسیان از شیوه اجرایی در بیانگری خطر دهباشی در نمایش میگوید و ملیکیان درباره فرم روایی برای رسیدن به مطلوب؛ اما در همین حین بیضایی چیزی میگوید که سکوت سلطانپور را میشکند. «تماشاچی با همه پرسوناژها پیش میره؛ ولی آخر سر با نوکر تنها میمونه، در همون حالتی قرار میگیره که اون قرار گرفته.»
سلطانپور چنین نگاهی را وحشتناک میداند و بر این باور است در این حالت تماشاچی خود را در قامت نوکر میبیند و از آنجا که آگاهی فراتر نوکر نسبت به چوپان امری وحشتناکی است. سلطانپور بر این تأکید دارد که نمایش نباید مردم را با طبقه فرادست خود بیامیزد؛ اما بیضایی میگوید مردم هم انتخاب میکنند و میتوانند خود را به قدرت بفروشند. سلطانپور شرط عجیبی برای این حرف مطرح میکند «اینو میپذیرم، در صورتیکه یک کلاه سر نوکر میذاشتین و یک آرم بهش میچسبوندین.» علت چنین حرفی آن است که سلطانپور معتقد است باید نشانگان عینی برای ایجاد تفاوت شخصیتها بهکار گرفته شود تا نقش واسطه معنایی را ایفا کند. بیضایی با این نگرش مخالف است. او چنین نگاهی را قراردادی میداند. شاید همان چیزی که در ویدئو اخیرش به نوعی دیگر بیان میکند. اینکه بخشی از نگاه چپگرایان برای مثال به مقولهای به نام شاهنامه، نگاهی حزبی است. از همین رو او به سلطانپور هم میگوید نویسنده شده است تا قراردادها را بشکند و در بند تعاریف ثابت نباشد.
گفتگو وارد فاز دوم میشود و نقد نمایش «میراث» آغاز میشود. باز هم سلطانپور قصد بررسی طبقاتی دارد و میپرسد «آیا میتونیم آدمهای میراث را تعمیم طبقاتی بدیم؟» و پاسخ بیضایی مثبت است. البته این مثبت بودن تعمیمپذیر میشود. بیضایی میپذیرد در این نمایش نگاه طبقاتی داشته است و هر شخصیت نمادی از یک طبقه اجتماعی است، هرچند او بهجای طبقه از واژه قشر استفاده میکند. جایی سلطانپور هم میگوید «پس این یک نمایشنامه قشریه فقط.»
چه کسی ریشهها را مییابد؟
در گفتگویی که با صحبت آوانسیان قطع میشود و خود شمایل دیالوگهای پینکپونگی در یک نمایشنامه را دارد، سلطانپور و بیضایی از دو تعریف متفاوت درباره هنرمند سخن میگویند. باور سلطانپور بر این است هنرمند باید در اثر هنریش ریشهیابی کند، در مقابل بیضایی میگوید «تماشاچی هست که باید بره ریشه رو پیدا کنه.» به عبارت دیگر سلطانپور معتقد است باید در اثر هنری صراحت کلام وجود داشته باشد و مستقیم درباره مسائل گفت و بیضایی چنین نگاهی ندارد، شاید پیرو هم نگاه تمثیلی است که ادبیات ایران بر پایه آن استوار است. سلطانپور در انتقاد از نگاه بیضایی میگوید «در حقیقت شما که سکه فریاد رو به مردم میبخشین و سکه آگاهی رو از روشنفکر میگیرین، چه چیزی رو در برابرش قرار میدین؟ آیا این یک مقدار حاتمبخشی به مردم نیس؟ و یک مقدار خست نسبت به روشنفکر؟»
پاسخ بیضایی چنین است «بهعهده من نیست که از مقابله مردم در آینده طرحی بریزم و اونو به عنوان واقعیت موجود نشون بدم. من با نشون دادن واقعیت موجود سعی میکنم این آگاهی رو در تماشاچی بهوجود بیارم. به جای اینکه طرح رو توی نمایشنامه بریزم، توی تالار میریزم. از روشنفکر هم سکهای گرفته نشده. کوچکآقا درست همونیه که هست.»
حمله به روشنفکری
اگر در همین نقطه بایستیم و گذری به ویدئوی 18دقیقهای بیضایی داشته باشیم، میتوان نگاه انتقادی بیضایی به روشنفکری را دریافت، جاییکه او بهجای روشنفکر حتی از واژه منورالفکر استفاده میکند، واژهای که در میان سیاستمداران محافظهکار رواج دارد. نوعی تحقیر برای کسانی که آنسوی پل ایستادهاند. بیضایی در همین نشست میگوید «قشر روشنفکر در ایران وجود نداره. قشری که رسالت تاریخیش رو انجام داده باشه و بخواد انجام بده. اگر هم وجود داشته باشه چنان سهم ناچیزی داره که تعیینکننده نیست.» در ویدئو او به ماجرای ترور میرزاده عشقی اشاره میکند. شاعر و نمایشنامهنویس ایرانی، در زمان صدارت رضا میرپنج در بامداد دوازدهم تیر ماه ۱۳۰۳ خورشیدی در خانه مسکونیاش جنب دروازه دولت بهدست دو نفر ترور میشود. بیضایی در گفتههایش مدعی میشود روشنفکران در آن روزگار یا سکوت میکنند یا با ترور عشقی اعلام موافقت میکنند. البته بیضایی در ویدئو کمی از موضع جوانیش عقبنشینی کرده است. او از روشنفکران خاموش یاد میکند، کسانی که هویت ایرانی را در کتبی چون شاهنامه جستجو کردند.
در گفتگو سلطانپور به بیضایی اعتراض میکند و میگوید «شما که معتقدید تعیینکننده نیستین چرا دارید نمایشنامه مینویسین؟» و پاسخ چنین است «ما محدودیم. خلعسلاحیم. هنوز قشر نشدیم. بیشتر روشنفکرها خودشون رو نماینده و زبان طبقه پایین میدونن، بدون اینکه هیچ رابطهای با اونا داشته باشن. پشت میز تئوری میبافن و به خودشون و دیگران دروغ میگن.»
این جملات حالا آشناتر به نظر میآیند. انگار با گذشته بیش از نیمقرن بیضایی از موضع جوانی خویش عقبنشینی نکرده است. او هنوز مصر بر آن است که روشنفکر در موقعیت کذب است و حتی فراتر از آن، در موقعیت حزب است. در همین وضعیت است که سلطانپور میگوید «خب ما هم اگر تعیینکننده نیستیم، جزء تعیینشوندهها که هستیم، منتها تعیینشوندههایی که مبارزه میکنیم تعیینکننده باشیم.»
اگر جمله «نباید به قدرت اعتماد کرد» را به یاد آوریم، میتوان این بخش از گفتههای بیضایی در ویدئو را بهتر تفسیر کنیم، جاییکه درباره هزاره مرگ فردوسی میگوید «روشنفکری دوران بیداری، به دست رضاشاه پهلوی هزاره فردوسی برپا کرد و روشنفکری چپ چون وظیفه حزبی با ندیده گرفتن جایگاه فردوسی و شاهنامه، میان مردم کوی و گذر فردوسی شاهنامه را به دربار و شاه بست و بهدنبال، مفاهیم چون اسطوره، زبان، ملیت، میهن یا وطن، نام ایران و همه را برخلاف پیشینه تاریخیش برساخته و جعل رضاشاه جلوه داد.» این گفتهها همچنین بر اصرار بیضایی به یافتن زمینه تاریخی و تقابل اکنونمحوری سلطانپور صحه میگذارد. با این حال بیضایی عبدالحسین نوشین و سیاوش کسرایی و مهدی اخوان ثالث را از این مقوله استثنا میکند.
به پایان نزدیک میشویم. میان سلطانپور و بیضایی جدالی صورت میگیرد. سلطانپور در برابر این حرف بیضایی که «روشنفکرها همهاشونبه بازی موش و گربه مشغولن... ریاکاری همینه... خیال میکنن در خفا پرچم بهدست گرفتهان»، میگوید در مقام دفاع نیست و بیضایی میگوید «من در مقام حملهام.» چیزی شبیه ویدئوی تازهاش. «روشنفکرای ما روشنفکری رو در خدمت خودشون گرفتهان، نه طبقه پایین» و سلطانپور این حرف را میپذیرد. این شاید یک نقطه پایانی باشد؛ اما دولتآبادی بعدها، جاییکه در کتاب «دیگرانِ عباس نعلبندیان» میگوید سلطانپور در سال ۱۳۴۸ به سرکردگی گروهی به نمایشِ سلطان مار بهرام بیضایی در مشهد حمله کرد و آن را از صحنه فروکشید، تنها دو سال پس از این گفتگو.